سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش میان نادانان، همچون زنده در میان مردگان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :385
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824644
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
9:10 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

این روزای سرد که اخبار بد از هر طرف محاصره مون کردن که داره سال تموم مبشه ولی حال و هوای عید و حس نمیکنی ... حتی دیدن ماهی گلی های تو طشت سفید اون همه با هم که سرشونو دسته جمعی واسه بلعیدن اکسیژن میارن بیرون و دهنای خوشگلشونوباز و بسته میکنن .. سالای قبل دلم میخواست ساعتا وایستم و فقط نگاشون کنم و انقد وایستم تا فروشنده بیحوصله ملاقه به دست بگه خانم برو دیگه نمیخری که .. و من با بی میای و دلخوری باهاشون خداحافظی کنم ... پارسالم انقد ماهی گلی نخریدم هی گفتم لحظه آخر یه ساعت مونده به تحویل میخرم که روز آخر انگار تخم ماهی گلی و ملخ خورد و تو تمام عمرم برای اولین بار سفره هفت سینم ماهی گلی نداشت و جه سفره غمگینی شده بود وقتی یه ماهی قرمز پلاستیکی انداختم تو تنگ آب تا سفره بی رونق نباشه ...دیروز یه ویدیویی تو صفحه مجازی وایرال شده بود که دوباره تلنگری شد واسه فلش بگ زدن به گذشته ..مثل همیشه ..فقط یه تلنگر کوچیک میتونه پرتم کنه به جاهای خیلی دور تو ذهنم ...خبرنگاره از کودک کار که یه گونی بزرگ رو دوشش بود و ضایعات جمع میکرد پرسید چه میکنی و اون شرح حال داد که پدرم معتاده مادرم مریض و ال و بل ... مثل همیشه قصه های آشنای همه بچه های کار ...پسر بچه ی که به زور 8 ساله شاید میبود آخرشم خبرنگار پرسید راستی آرزوت چیه ؟؟ همینطور که با نگاه معصوم و زیباش در حالیکه با دو دستش گونی و محکم چسبیده بود که نیفته یه مکث طولانی مستقیم به دوربین کرد و مظلومانه پرسید : آرزو ،آرزو چی هست اصلن ؟؟؟و من دیگه گریه امونم نداد ..خدای من اوج معصومیت و مظلومیت و اسکار بی پناهی و استیصال متعلق بود به اون لحظه اون بچه بیگناه .. که اصلن نمیدونست آرزو چی هست !!! و من به این سکانس درد که هیچ کس توش بازی نمیکرد و فی البداهه و آنی گرفته شده بود فقط اشگ میریختم دلم میخواست همه وجودم یه آغوش میشد و دو تا دست تا سر کوچیک و بی پناهشو محکم به سینه بفشارم تا قیامت اشگ بریزم برای کودکان بی آرزوی سرزمینم ..و یااد سکانسی توی زندگیم افتادم که هیچوقت فراموشش نمیکنم ..اونروز نمیدونم چرا بدون ماشین بودم و سوار اتوبوس از سر کار بر میگشتم خسته و آروم سرمو گذاسته بودم رو شیشه اتوبوس و بیرون و تماشا میکردم یه لحظه اتوبوس تو ترافیک مکث طولانی کرد و یه صحنه تراژدی و دراماتیک محض درست شونه به شونه اتوبوس توقف کرد .. مرد ژنده پوش جوونی که کاملن معلوم بود معتاده سیگار به لب  یه چهار چرخه پر از ضایعات و مقوا و بازحمت هل میداد و روی تلی از آشغال پلاسیک و مقوا و بطری یه بچه تقریبا سه ساله تو سرمای هوا با لباس خونگی کثیف و مندرس و صورتی که قشنگ معلوم بود روزهاست آب بهش نخورده محکم میله کنار چرخ دستی ایستاده گرفته بود و معصومانه و پرسشگر به همه جا نگاه میکرد .. خدای من مادر این طفل معصوم کجاست ؟؟ چطوری دلش اومده تو این سرما بچه رو بده به دست معتادی که با اون وضعیت اسیر خیابوناست ... شایدم دیگه از فقر و اعتیاد خسته شده و همه چی و حتی بچه شو ول کرده رفته .. شاید مرده .. شاید مریضه .. این تصویر و تابلوی دردهیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه .. ایکاش پیاده بودم و سر صحبت و باز میکردم ...الانم به سرنوشت اون بچه که نمیدونم دختر بود یا پسر فک میکنم به آینده ای که داشت روی چرخ دستی شکل میگرفت ...ایکاش نقاش ماهری بودم تا این تابلوی بیکسی و درد و بی پناهی اون طفلک و نقاشی میکردم ... ترافیک کم شد و اتوبوس با سرعت گذشت و سر من روی شیشه اتوبوس بود ...و با خودم گفتم خدایا داری میبینی .. جغرافیای درد این سرزمین و .‌‌..؟؟؟؟خدایا کودکان بی آرزوی سرزمینم و کودکان بی آرزوی جهان و در یاب  ...آمین 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند          آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند ..